خواجوی کرمانی (غزلیات)/پرده از رخ بفکن ای خود پردهی رخسار خویش
ظاهر
پرده از رخ بفکن ای خود پردهی رخسار خویش | کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش | |||||
برسر بازار چین با سنبل سوداگرت | مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش | |||||
نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس | زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش | |||||
چون نمیبینی کسی که جز تو میگوید سخن | خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش | |||||
ایکه در عالم بزیبایی و لطفت یار نیست | با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش | |||||
ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید | دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش | |||||
کار ما اندیشهی بی خویشی و بی کیشی است | هر که را بینی بود اندیشهئی در کار خویش | |||||
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست | هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش | |||||
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب | گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش |