خواجوی کرمانی (غزلیات)/وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
ظاهر
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست | آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست | |||||
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت | گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست | |||||
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو | طاق فیروزهی ابروی تو پیوسته خمیدست | |||||
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد | یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست | |||||
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد | دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست | |||||
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد | خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست | |||||
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست | خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست | |||||
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد | اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست | |||||
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی | همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست |