خواجوی کرمانی (غزلیات)/هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهام
ظاهر
هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهام | مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام | |||||
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق | آسمانی در هوا از دود دل افزودهام | |||||
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام | چشمهی خونابه از چشم قلم بگشودهام | |||||
کاسهی چشم از شراب راوقی پر کردهام | دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام | |||||
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی | زعفران چهره در صحن سرایش سودهام | |||||
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست | گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام | |||||
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش | لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام | |||||
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان | در هوای شکر حلوا گرش پالودهام | |||||
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام | مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام |