خواجوی کرمانی (غزلیات)/همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
ظاهر
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا | راستی را چه بلاییست که بالاست ترا | |||||
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید | کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا | |||||
ایکه بر گوشهی چشمم زدهئی خیمه ز موج | مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا | |||||
پیش لعلت که از او آب گهر میریزد | وصف لل نتوان کرد که لالاست ترا | |||||
این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم | وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا | |||||
دل دیوانه چه جاییست که باشد جایت | بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا | |||||
جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم | بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا | |||||
ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی | همه گویند مگر علت سوداست ترا | |||||
در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب | گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا |