خواجوی کرمانی (غزلیات)/نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
ظاهر
نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت | مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت | |||||
دل را چو لاله از میگلگون شکفته دار | اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت | |||||
خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار | در پای یار سرکش خورشید چهره افت | |||||
هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن | ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت | |||||
از کوی او چگونه توانم که بگذرم | بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت | |||||
شد مدتی که دیده اختر شمار من | یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت | |||||
ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت | ما را به تیر غمزهی دل خون چکان بسفت | |||||
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد | طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت | |||||
خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک | دریا شنیدهئی که بدامن توان نهفت |