خواجوی کرمانی (غزلیات)/نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی
ظاهر
نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی | چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی | |||||
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی | روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟ | |||||
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد | که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی | |||||
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه | چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی | |||||
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست | نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی | |||||
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی | بود که بر سر خاک چنین رها نکنی | |||||
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست | معینست که درد مرا دوا نکنی | |||||
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری | چرا نیایی و با دوستان صفا نکنی | |||||
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را | چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی |