خواجوی کرمانی (غزلیات)/نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین
ظاهر
نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین | مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین | |||||
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم | خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین | |||||
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش | ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین | |||||
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود | که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین | |||||
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید | که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین | |||||
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم | ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهی پروین | |||||
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را | نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین | |||||
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران | خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین | |||||
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو | که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین |