خواجوی کرمانی (غزلیات)/مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
ظاهر
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام | وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام | |||||
مگر ستارهی بام از شرف به زیر افتاد | وگرنه پرده برافکندی از دریچهی بام | |||||
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست | اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام | |||||
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی | ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام | |||||
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد | که تیغ غمزهی خونریز برکشد ز نیام | |||||
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست | کسی اسیر نباشد بدام کس مادام | |||||
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر | که روشنست که با دست گردش ایام | |||||
دمی جدا مشو از جام می که در این دور | کدام یار که همدم بود برون از جام | |||||
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو | که همچو سرو بزادگی برآری نام |