خواجوی کرمانی (غزلیات)/من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام
ظاهر
من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام | ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام | |||||
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه | تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام | |||||
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان | همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام | |||||
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت | من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام | |||||
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست | بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام | |||||
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار | دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام | |||||
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن | گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام | |||||
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت | از پریشانی که هستم در قفا افتادهام | |||||
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد | گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام |