خواجوی کرمانی (غزلیات)/من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد)
  من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد  
  آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد  
  سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد  
  من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد  
  زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد  
  هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد  
  بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد  
  گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدایی ننگرد  
  زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد