خواجوی کرمانی (غزلیات)/من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم
ظاهر
من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم | کارم از دست برون رفت که گیرد دستم | |||||
دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت | بیخود آوردم و در حلقهی زلفت بستم | |||||
این خیالیست که در گرد سمند تو رسم | زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم | |||||
هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت | ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم | |||||
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس | که گرفتار غم عشق توام تا هستم | |||||
تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح | از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم | |||||
بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید | که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم | |||||
گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب | که ز جان دست بخون دل ساغر شستم | |||||
باز خواجو که مرا کوفته خاطر میداشت | برگرفتم ز دل سوخته و وارستم |