پرش به محتوا

خواجوی کرمانی (غزلیات)/عید آمد و آنماه دلافروز نیامد

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(عید آمد و آنماه دلافروز نیامد)
  عید آمد و آنماه دلافروز نیامد دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد  
  نوروز من ار عید برون آمدی از شهر چونست که عید آمد و نوروز نیامد  
  مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد  
  آن ترک ختایی بچه آیا چه خطا دید کامروز علی رغم بدآموز نیامد  
  خورشید چو رسمست که هر روز برآید جانش هدف ناوک دلدوز نیامد  
  تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو در معرکه‌ی عشق تو پیروز نیامد