خواجوی کرمانی (غزلیات)/عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند
ظاهر
عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند | سلطان ننهد بنده محنت زده را بند | |||||
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی | من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند | |||||
از دیدهی رود آور اگر سیل برانم | چون دجلهی بغداد شود دامن الوند | |||||
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی | جهلست خردمندی و دیوانه خردمند | |||||
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل | گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند | |||||
آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی | چون پرده ز رخسار برافکند برافکند | |||||
برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر | از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند | |||||
در دیدهی من حسرت رخسار تو تا کی | در سینهی من آتش هجران تو تا چند | |||||
ناچار چو شد بندهی فرمان تو خواجو | چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند |