خواجوی کرمانی (غزلیات)/صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
ظاهر
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی | وین شب تیرهی هجران بسر آید روزی | |||||
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان | گرد آئینهی روی تو در آید روزی | |||||
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت | سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی | |||||
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق | تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی | |||||
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن | که دعای سحرم کارگر آید روزی | |||||
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه | هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی | |||||
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم | خبری سوی من بیخبر آید روزی | |||||
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر | گرم آن جان جهان در نظر آید روزی | |||||
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز | که گل باغ امیدت ببر آید روزی |