خواجوی کرمانی (غزلیات)/سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
ظاهر
سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت | صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت | |||||
بگاه بام دلم در نوای زیر آمد | چو بلبل سحری نالهای زار گرفت | |||||
چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت | بسا که چهرهام از خون دل نگار گرفت | |||||
سرشک بود که او روی ما نگه میداشت | چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت | |||||
مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال | که بهر مهر نشاید میان مار گرفت | |||||
دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت | قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت | |||||
ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا | که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت | |||||
شکنج موی تو آورد ماه را در دام | کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت | |||||
بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم | ز جام بادهی سحرش مگر خمار گرفت | |||||
درون خاطر خواجو حریم حضرت تست | بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت |