خواجوی کرمانی (غزلیات)/سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ظاهر
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند | ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند | |||||
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند | چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند | |||||
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند | چون سر زلف پریشان تو سرگردانند | |||||
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند | کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند | |||||
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب | که رقیبان تو دانم که پری دارانند | |||||
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی | گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند | |||||
چون تو ای فتنهی نوخاسته برخاستهئی | شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند | |||||
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس | زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند | |||||
خاک روبان درت دم بدم از چشمهی چشم | آب برخاک سر کوی تو میافشانند | |||||
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند | که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند | |||||
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو | گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند |