خواجوی کرمانی (غزلیات)/سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
ظاهر
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی | هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی | |||||
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی | بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی | |||||
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهی صافی | که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی | |||||
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران | توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی | |||||
چو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبایی | چو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازی | |||||
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر | گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی | |||||
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری | خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی | |||||
چرا از طرهآموزی سیهکاری و طراری | چرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازی | |||||
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت | کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی | |||||
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر | که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی | |||||
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی | که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی |