خواجوی کرمانی (غزلیات)/ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
ظاهر
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم | وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم | |||||
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی | بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم | |||||
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی | ازین پس بادهی صافی بصوفی ده که من مستم | |||||
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری | که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم | |||||
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم | ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم | |||||
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود | که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم | |||||
چه فرمایی که از هستی طمع برکن که برکندم | چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم | |||||
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم | چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم | |||||
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا | که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم | |||||
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید | کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم | |||||
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو | اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم |