خواجوی کرمانی (غزلیات)/ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
ظاهر
ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست | امام شهر بمحراب میرود سرمست | |||||
جمال او در جنت بروی من بگشود | خیال او گذر صبر بر دلم در بست | |||||
کنون نشانهی تیر ملامتم مکنید | که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست | |||||
مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی | مگر بجرعهی دردی کشان باده پرست | |||||
برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد | کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست | |||||
به جام باده چراغ دلم منور کن | که شمع شادیم از تند باد غم بنشست | |||||
در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید | بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست | |||||
بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق | از آن چو شاخ گلش میبرند دست بدست |