خواجوی کرمانی (غزلیات)/رفت دوشم نفسی دیدهی گریان در خواب
ظاهر
رفت دوشم نفسی دیدهی گریان در خواب | دیدم آن نرگس پرفتنهی فتان در خواب | |||||
خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان | نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب | |||||
بود آیا که شود بخت من خسته بلند | کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب | |||||
ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری | پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب | |||||
فتنه برخاسته و باده پرستان در شور | شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب | |||||
آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین | که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب | |||||
صبر ایوب بباید که شبی دست دهد | که رود چشمم از اندیشهی کرمان در خواب | |||||
بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد | باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب | |||||
دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند | نشد از زمزمهی مرغ سحرخوان در خواب |