خواجوی کرمانی (غزلیات)/دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت)
  دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت  
  آنرا که بود عالم معنی مسخرش دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت  
  دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت  
  مستسقی که تشنه‌ی دریای وصل بود بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت  
  دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت  
  جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت  
  عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت  
  خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت