خواجوی کرمانی (غزلیات)/دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب
ظاهر
دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب | تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب | |||||
از دست دل سوخته و دیده خونبار | یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب | |||||
من در نظرش سوختمی ز آتش سینه | و او ساختی از بهر من سوخته جلاب | |||||
از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز | شد صحن گلستان صدف للی خوشاب | |||||
در پاش فکندم سرشوریده از آنروی | کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب | |||||
یاران بخور و خواب بسر برده همه شب | وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب | |||||
او خون جگر خورده و من خوندل ریش | او می به قدح داده و من دل به می ناب | |||||
او بر سر من اشک فشان گشته چو باران | و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب | |||||
من باغم دل ساخته و سوخته در تب | و او از دم دود من دلسوخته در تاب | |||||
چون دید که خون دلم از دیده روان بود | میداد روان شربتم از اشک چو عناب | |||||
جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو | کس نیست که او را خبری باشد از این باب |