خواجوی کرمانی (غزلیات)/دگر وجود ندارد لطیفهئی ز دهانش
ظاهر
دگر وجود ندارد لطیفهئی ز دهانش | ز هیچکس نشنیدم دقیقهئی چومیانش | |||||
چه آیتست جمالش که با کمال معانی | نمیرسد خرد دوربین بکنه بیانش | |||||
اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن | بخندهی نمکین پسته کم بود چو دهانش | |||||
چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم | چنین که خون سیه میرود ز تیغ زبانش | |||||
شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران | ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش | |||||
کجا سفینهی صبرم ازین میان بدر افتد | چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش | |||||
کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل | برون رود ز دل اندیشهی زمین و زمانش | |||||
گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم | که بوستان وجودم نماند آب روانش | |||||
لطیفهئیکه رود در بیان نالهی خواجو | برآور از دل و در دم بسمان برسانش |