خواجوی کرمانی (غزلیات)/دوش چون موکب سلطان خیالش برسید
ظاهر
دوش چون موکب سلطان خیالش برسید | اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید | |||||
خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش | قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید | |||||
نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد | تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید | |||||
دلم ابروی ترا میطلبد پیوسته | ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید | |||||
خط مشکین که نباتست بگرد شکرت | تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید | |||||
چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر | آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید | |||||
خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری | گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید | |||||
خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست | لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید | |||||
تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد | دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید |