خواجوی کرمانی (غزلیات)/دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
ظاهر
دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد | وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد | |||||
از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه | مترصد که پیامم ز بر او چه رسد | |||||
شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست | تا من دلشده را از سفر او چه رسد | |||||
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم | بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد | |||||
جز غبار دل شوریده من خاکی را | نیست معلوم که از خاک در او چه رسد | |||||
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش | کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد | |||||
چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک | تا بملک دل ما از نظر او چه رسد | |||||
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل | بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد | |||||
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن | تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد |