خواجوی کرمانی (غزلیات)/در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
ظاهر
در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست | وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست | |||||
گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست | در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست | |||||
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم | خم زلف تو گواه من شیداست که نیست | |||||
پای بند غم سودای تو مسکین دل من | نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست | |||||
در چمن نیست ببالای بلندت سروی | راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست | |||||
با جمالت نکنم میل تماشای بهار | زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست | |||||
گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست | اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست | |||||
گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب | شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست | |||||
ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودایی | در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست |