خواجوی کرمانی (غزلیات)/درد من دلخسته بدرمان که رساند
ظاهر
درد من دلخسته بدرمان که رساند | کار من بیچاره بسامان که رساند | |||||
از ذره حدیثی برخورشید که گوید | وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند | |||||
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد | جانرا شکری از لب جانان که رساند | |||||
از مور پیامی به سلیمان که گذارد | وز مرغ سلامی به گلستان که رساند | |||||
آدم که بشد کوثرش از دیدهی پر آب | بازش بسوی روضهی رضوان که رساند | |||||
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان | ما را به لب چشمهی حیوان که رساند | |||||
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا | هر دم بره بادیه باران که رساند | |||||
درویش که همچون سگش از پیش برانند | او را به سراپردهی سلطان که رساند | |||||
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند | بی راهبری راه بیابان که رساند | |||||
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو | این قصهی دلسوز بکرمان که رساند |