خواجوی کرمانی (غزلیات)/دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ظاهر
دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت | ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت | |||||
مخمور بادهی طرب انگیز شوق را | جامی نداد و زهر جدایی چشاند و رفت | |||||
گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم | از من رمید و توسن بختم رماند و رفت | |||||
چون صید او شدم من مجروح خسته را | در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت | |||||
جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد | تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت | |||||
خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت | گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت | |||||
گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی | آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت | |||||
چون بنده را سعادت قربت نداد دست | بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت | |||||
برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق | دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت |