پرش به محتوا

خواجوی کرمانی (غزلیات)/دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت)
  دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت  
  مخمور باده‌ی طرب انگیز شوق را جامی نداد و زهر جدایی چشاند و رفت  
  گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم از من رمید و توسن بختم رماند و رفت  
  چون صید او شدم من مجروح خسته را در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت  
  جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت  
  خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت  
  گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت  
  چون بنده را سعادت قربت نداد دست بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت  
  برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت