خواجوی کرمانی (غزلیات)/دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
ظاهر
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد | مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد | |||||
در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد | نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد | |||||
هر کرا نقش نگارنده مصور گردد | نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد | |||||
تو چه یاری که نداری غم و اندیشهی یار | یاری آنست که یار از غم یار اندیشد | |||||
در چنین وقت که از دست برون شد کارم | من بیچاره که ام چارهی کار اندیشد | |||||
هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد | این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد | |||||
در چنین بادیه کاندیشهی سرنتوان کرد | بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد | |||||
آنکه شد بیخبر از زمزمهی نغمهی زیر | تو مپندار که از نالهی زار اندیشد | |||||
گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو | گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد |