خواجوی کرمانی (غزلیات)/خویش را در کوی بیخویشی فکن
ظاهر
خویش را در کوی بیخویشی فکن | تا ببینی خویشتن بی خویشتن | |||||
جرعهئی برخاک می خواران فشان | آتشی در جان هشیاران فکن | |||||
هر کرا دادند مستی در ازل | تا ابد گو خیمه بر میخانه زن | |||||
مرغ نتواند که در بندد زبان | صبحدم چون غنچه بگشاید دهن | |||||
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد | همچو گل برتن بدرانم کفن | |||||
از تنم جز پیرهن موجود نیست | جان من جانان شد و تن پیرهن | |||||
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام | کز در دیرم براند بر همن | |||||
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست | روح قدسی را چه داند اهرمن | |||||
جز میانش بر بدن یک موی نیست | وز غم او هست یک مویم بدن | |||||
باغبان از نالهی ما گومنال | ما نه امروزیم مرغ این چمن | |||||
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی | تا سخن ملک تو گردد بی سخن |