خواجوی کرمانی (غزلیات)/خوشا کشته برطرف میدان او
ظاهر
خوشا کشته برطرف میدان او | بخون غرقه در پای یکران او | |||||
خدنگی که گردد ز شستش رها | کنم دیده را جای پیکان او | |||||
بشمشیر کشتن چه حاجت که صید | حریصست بر تیر باران او | |||||
برآنم چو شرطست درکیش ما | که قربان شوم پیش قربان او | |||||
مرا در جهان خود دلی بود و بس | کنون خون شد از درد هجران او | |||||
ره کعبهی وصل نتوان برید | که حدی ندارد بیابان او | |||||
گرت جوشن از زهد و تقوی بود | ز جان بگذرد تیر مژگان او | |||||
به دوران او توبهی اهل عشق | ثباتی ندارد چو پیمان او | |||||
ز مستان او هوشمندی مجوی | که مستند از چشم مستان او | |||||
مگر او کنون دست گیرد مرا | که از دست رفتم ز دستان او | |||||
گرم چون قلم تیغ بر سر زند | نپیچم سر از خط فرمان او | |||||
شهیدست و غازی بفتوی عشق | چو شد کشته خواجو بمیدان او | |||||
چه حاجت که پیدا بگوید که اشک | گواهست بر درد پنهان او |