خواجوی کرمانی (غزلیات)/تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند
ظاهر
تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند | دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند | |||||
ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد | که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند | |||||
دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل | چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند | |||||
اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم | بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند | |||||
مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی | ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند | |||||
دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان | بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند | |||||
چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند | غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند | |||||
بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن | چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند | |||||
خرد داند که گر خواجو رهایی یابد از قیدش | چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند |