خواجوی کرمانی (غزلیات)/ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست
ظاهر
ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست | دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست | |||||
بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع | سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست | |||||
ز دور چرخ شبی این سوال میکردم | که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست | |||||
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال | ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست | |||||
گر آبروی نه در خاک کوش میطلبند | چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست | |||||
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق | امیدوار چو طفلان بنون و القلمست | |||||
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح | زمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمست | |||||
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش | میان لاغر او در کنار کم ز کمست | |||||
ز لعل او شکری التماس میکردم | که مدتی است که جانم مقید المست | |||||
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو | که چون میان دهنم را وجود در عدمست |