خواجوی کرمانی (غزلیات)/تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت)
  تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت  
  تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد شد دامن من دجله‌ی بغداد ز دستت  
  از دست تو فردا بروم داد بخواهم تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت  
  بی شکر شیرین تو در درگه خسرو بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت  
  گر زانک بپای علمم راه نباشد از دور من و خاک ره و داد ز دستت  
  تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت  
  هر چند که سر در سر دستان تو کردیم با این همه دستان نتوان داد ز دستت  
  از خاک سر کوی تو چون دور فتادم دادیم دل سوخته بر باد ز دستت  
  زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت