خواجوی کرمانی (غزلیات)/تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شد
ظاهر
تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شد | در چین هزار حلقهی سودا پدید شد | |||||
دیشب نگار مهوش خورشید روی من | بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد | |||||
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد | روی چو مه نمود و ثریا پدید شد | |||||
اشکم ز دیده قصهی طوفان سوال کرد | چشمم جواب داد که از ما پدید شد | |||||
هست آن شرار سینهی فرهاد کوهکن | آن آتشی که از دل خارا پدید شد | |||||
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود | کو را هوای جنت اعلی پدید شد | |||||
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت | نوری که در درون زلیخا پدید شد | |||||
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست | مانند باد برسر صحرا پدید شد | |||||
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت | و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد | |||||
جانم شکنج زلف ترا عقد میشمرد | ناگه دل شکستهام آنجا پدید شد | |||||
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست | بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد |