خواجوی کرمانی (غزلیات)/بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
ظاهر
بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد | بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد | |||||
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن | زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد | |||||
گفتم مرو از دیدهی موج افکن ما گفت | پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد | |||||
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما | اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد | |||||
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی | پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد | |||||
آنها که ندانند ترنج از کف خونین | دانند که انکار زلیخا نتوان کرد | |||||
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم | دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد | |||||
بی خط تو سر نامهی سودا نتوان خواند | بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد | |||||
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت | با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد | |||||
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو | بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد | |||||
از دست مده جام می و روی دلارام | کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد |