خواجوی کرمانی (غزلیات)/بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
ظاهر
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست | بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست | |||||
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام | تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست | |||||
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ | بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست | |||||
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر | پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست | |||||
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص | روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست | |||||
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران | بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست | |||||
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع | ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست | |||||
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک | در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست | |||||
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز | چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست |