خواجوی کرمانی (غزلیات)/بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم
ظاهر
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم | قتیل غمزهی خونخوار ناتوان تو باشم | |||||
گرم قبول کنی بندهی کمین تو گردم | ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم | |||||
کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا | بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم | |||||
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم | ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم | |||||
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم | براستان که همان خاک آستان تو باشم | |||||
اگر بب حیاتم هزار بار برآرند | هنوز سوخته آتش سنان تو باشم | |||||
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم | تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم | |||||
مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت | درای راه نوردان کاروان تو باشم | |||||
چو از میان تو یک موی در کنار نبینم | چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم | |||||
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم | چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم | |||||
غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو | بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم |