خواجوی کرمانی (غزلیات)/بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ظاهر
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست | ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست | |||||
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود | کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست | |||||
ز برگ لالهی سیراب و شاخ شمشادش | بریخت آب گل و باد نارون بنشست | |||||
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست | برفت و مشعلهی عمر مرد و زن بنشست | |||||
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات | چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست | |||||
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی | کسی ندید که یکدم خروش من بنشست | |||||
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا | چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست | |||||
خبر برید بخسرو که در ره شیرین | غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست | |||||
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو | که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست |