خواجوی کرمانی (غزلیات)/بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
ظاهر
بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن | ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن | |||||
قلم پوشیده میرانم که اسرارم نهان ماند | اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن | |||||
مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین | چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن | |||||
مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی | که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن | |||||
ورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزد | بحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردن | |||||
مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن | حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن | |||||
اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند | دل مجروح مجنون را نمیبایستش آزردن | |||||
هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا | ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن | |||||
نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم | ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن |