خواجوی کرمانی (غزلیات)/بساز چارهی این دردمند بیچاره
ظاهر
بساز چارهی این دردمند بیچاره | که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره | |||||
چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل | چو تاب مهر تحمل نمیکند خاره | |||||
دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون | ببام دیده برآید روان بنظاره | |||||
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم | که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره | |||||
حجاب روز مکن زلف را چو میدانی | که هست جعد تو هر تار ازو شبی تازه | |||||
بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم | سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره | |||||
دلم ببوی تو بر باد رفت و میبینم | که در هوا طیران می کند چو طیاره | |||||
ضرورتست ببیچارگی رضا دادن | چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره | |||||
مراد خواجو ازو اتصال روحانیست | نه همچو بیخبران حظ نفس اماره |