خواجوی کرمانی (غزلیات)/بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت
ظاهر
بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت | چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت | |||||
گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید | یا بنفشهست که پیرامن نسرین بگرفت | |||||
لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت | بختا برد خط و مملکت چین بگرفت | |||||
بسکه در دیدهی من کرد خیال تو نزول | راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت | |||||
جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد | نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت | |||||
آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای | که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت | |||||
همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم | که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت |