خواجوی کرمانی (غزلیات)/بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد
ظاهر
بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد | پیش لعلت صفت زادهی کان نتوان کرد | |||||
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان | که به گل چشمهی خورشید نهان نتوان کرد | |||||
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم | گفت کان نکتهی باریک عیان نتوان کرد | |||||
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد | شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد | |||||
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند | بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد | |||||
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت | در صف معرکه اندیشهی جان نتوان کرد | |||||
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست | زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد | |||||
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو | نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد | |||||
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد | جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد |