خواجوی کرمانی (غزلیات)/برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار
ظاهر
برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار | مهربانی کن و مه را بسها باز گذار | |||||
تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر | ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار | |||||
چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز | راه آمد شد بستان بصبا باز گذار | |||||
من چو بی یار سر از پای نمیدانم باز | آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار | |||||
ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر | منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار | |||||
از گل و بلبل اگر برگ و نوا میطلبی | همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار | |||||
ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت | چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار | |||||
عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان | دردی درد بدست آر و دوا باز گذار | |||||
گرت از ابر گهربار حیا میباشد | خون ببار از مژهی چشم و حیا باز گذار | |||||
هر که از مروه صفا میطلبد گو به صبوح | بادهی صاف طلب دار و صفا باز گذار | |||||
چون دم از بحر زنم دیدهی خواجو گوید | که ازین پس سخن بحر بما باز گداز |