خواجوی کرمانی (غزلیات)/برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی
ظاهر
برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی | خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی | |||||
چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد | خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی | |||||
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد | بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی | |||||
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی | خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی | |||||
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران | گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی | |||||
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد | که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی | |||||
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما | مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی | |||||
بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم | نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی | |||||
سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت | مگر از موی میان تو کناری که تو دانی | |||||
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی | وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی | |||||
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم | از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی | |||||
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید | از من خستهی دلسوخته کاری که تو دانی | |||||
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو | دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی |