خواجوی کرمانی (غزلیات)/برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو)
  برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو  
  به سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو  
  تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو  
  در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو  
  در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو  
  حال آن سرو خرامان که ز من آزادست با من خسته چنان گوی که من دانم و تو  
  ساقیا جامه‌ی جان من دردیکش را بنم جام چنان شوی که من دانم و تو  
  چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو  
  آه اگر داد دل خسته‌ی خواجو ندهد آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو