خواجوی کرمانی (غزلیات)/بتی که طره او مجمع پریشانیست
ظاهر
بتی که طره او مجمع پریشانیست | لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست | |||||
به عکس روی چو مه قبله مسیحاییست | به کفر زلف سیه فتنهی مسلمانیست | |||||
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت | عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست | |||||
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب | محققست که او ابن مقله ثانیست | |||||
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند | ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست | |||||
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان | مراد اهل نظر اتصال روحانیست | |||||
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز | چرا که چارهی دیوانگان پری خوانیست | |||||
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت | که با لب تو دلم را محبتی جانیست | |||||
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو | ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست | |||||
چنین که میکند از قامت تو آزادی | کمینه بنده قد تو سرو بستانیست | |||||
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را | غرض مطالعهی سر صنع یزدانیست |