خواجوی کرمانی (غزلیات)/با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
ظاهر
با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم | با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم | |||||
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر | مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم | |||||
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او | رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم | |||||
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان | وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم | |||||
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان | رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم | |||||
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل | تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم | |||||
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا | گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم | |||||
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی | گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم | |||||
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی | ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم |