خواجوی کرمانی (غزلیات)/با تو نقشی که در تصور ماست
ظاهر
با تو نقشی که در تصور ماست | بزبان قلم نیاید راست | |||||
حاجت ما توئی چرا که ز دوست | حاجتی به ز دوست نتوان خواست | |||||
ماه تا آفتاب روی تو دید | اثر مهر در رخش پیداست | |||||
سخن باده با لبت بادست | صفت مشک باخط تو خطاست | |||||
در چمن ذکر نارون میرفت | قامتت گفت بر کشیدهی ماست | |||||
سرو آزاد پیش بالایت | راستی را چو بندگان بر پاست | |||||
او چو آزاد کردهی قد تست | لاجرم دست او چنان بالاست | |||||
فتنه بنشان و یک زمان بنشین | که قیامت ز قامتت برخاست | |||||
هر که بینی بجان بود قائم | جان وامق چو بنگری عذراست | |||||
از صبا بوی روح میشنوم | دم عیسی مگر نسیم صباست | |||||
عمر خواجو بباد رفت و رواست | زانک بی دوست عمر باد هواست |