خواجوی کرمانی (غزلیات)/باز هر چند که در دست شهان دارد جای
ظاهر
باز هر چند که در دست شهان دارد جای | نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای | |||||
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت | چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای | |||||
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است | ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای | |||||
هر کفی خاک که بر عرصهی دشتی بینی | رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای | |||||
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت | آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای | |||||
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند | کار درویش چو خلخال میفکن در پای | |||||
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند | از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی | |||||
پنجهی نفس ببازوی ریاضت بشکن | گوی مقصود بچوگان قناعت بربای | |||||
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند | که بهر باد هوایی نخروشد چون نای | |||||
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو | زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای |